تعطیلات نوروز 93

مسافرت رفتیم که مثل همیشه یکدفعی تصمیم گرفتیم و راه افتادیم. خوش گذشت.تعداد کمی عکس دارم که می‌گذارم.البته شهریار مثل همیشه در عکس‌ها ادا درآورده و عکس‌هایش این طوریشده.

محمد پسر عمه فاطمه که از کرمان با آن‌ها برخوردیم و با هم همراه شدیم.

عکس‌ها را در حاجی آباد در استان هرمزگان گرفتیم.

عکس بالا جزیرۀ نقره‌ای در قشم است که بسیار زیباست. ماسه‌ها شبیه اکلیل است و به رنگ نقره‌ای.

ساحلی زیبا در قشم.

به محض اینکه بابا مهدی از پشت فرمون بلند می‌شد و جایی می‌رفت آقا شهریار می‌پرید پشت فرمون و می‌خواست که رانندگی کنه.

اینجا هم سوار لنج هستیم و در برگشت از قشم به بندرعباس. بچه‌ها سحابی خسته هستند.

این عکس هم در بندر عباس گرفتم. هوا حسابی گرم شده بود.


تاریخ : 22 فروردین 1393 - 01:05 | توسط : مهداد | بازدید : 905 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

شهریار عزیزم

آقا شهریار این روزها وقتی که می‌خوام ازش عکس بندازم کلی ادا در می‌آره و اصلاً درست وا نمی‌ایسته تا من ازش یک عکس درست و حسابی بندازم. راست‌اش برای همین این اواخر عکس کمتر گذاشتم.

این هم چند تا عکس برای نمونه و صدق گفتارم.

این هم یک عکس از شهرزاد و شهریار و معین جون. اینجا معین عزیز هفت روزه شده

قربون شماها بشم من. دخترخاله و پسر خاله‌های مهربون. امیدوارم در بزرگیهم یار و یاور یکدیگر باشید.

در پایین هم چند تا عکس از شهریار جون که می‌خواست با معین بگیره ولی طبق معمول و عادت تازه از خودش ادا درمی‌اورد.


تاریخ : 25 اسفند 1392 - 00:39 | توسط : مهداد | بازدید : 866 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

رستا با شهرزاد و شهریار

این اولین باری استکه رستا جون آمده خانۀ ما. خیلی دوستتون دارم جیگرهای من.

این عکس رو خانه مامان جون گرفتید. قربونتون بشم که اینقدر دوست دارید رستا جون رو بغل کنید.

 


تاریخ : 22 اسفند 1392 - 07:28 | توسط : مهداد | بازدید : 790 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

قصه از پوشک گرفتن

بعد از چندین بار تلاش ناموفق برای از پوشک گرفتن شهریار جونم، بالاخره موفق شدم. البته یک داستان جالبی پشت این هست که بد نیست بنویسم. 7 دی ماه رستا جون دختر دایی شهریار به دنیا آمد. الهی فداش شم که خیلی هم ناز هست. بعد از به دنیا آمدن رستا جون، آقا شهریار که تا آن موقع کوچکترین عضو خانواده بود احساس بزرگی بهش دست داد و خلاصه وقتی دید که رستاجون پوشک می‌شه گفت مامان: «من نی نی نه، نینی دایی جیش»؛ و یک روز صبح که از خواب بیدار شد وقتی پوشک‌اش را باز کردم دیگه نگذاشت پوشک‌اش کنم و گفت که: «من مامان جیش» یعنی من می‌گیم به مامان که جیش دارم. بعد از کلی قول گرفتن ازش پوشک‌اش نکردم و البته این دفعه موفقیت آمیز بود. خدا را هزار مرتبه شکر می‌کنم. برای از پی پی گرفتن هم به توصیه خاله مهسا کادو گرفتم و در دستشویی گذاشتم و گفتم هر وقت پی پیت را گفتی بهت می‌دم که به خاطر هدیه گفت و جایزه گرفت.

هنوز هم کمی درگیر اینقضیه هستم ولی خدا را شکر دیگه شلوارش روخیس نمی‌کنه و از این بابت خیلی خوشحالم. آخه دیگه این اواخر این قضیه تراژدی زندگی‌ام شده بود.

رستاجون مشوق اصلی شهریار برای از پوشک گرفتن است. مرسی عمه جون که با به دنیا آمدنت اینقدر به من کمک کردی. خیلی دوست دارم گلم.

الان شهرزاد و شهریارجون بعد از اینکه از خونۀ مامان جون آمدیم از شدت خستگی خوایدندNight و من فرصتکردمکه پای کامپیوتر بنشینم و کمی بنویسم.


تاریخ : 23 بهمن 1392 - 05:54 | توسط : مهداد | بازدید : 1770 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

خامه

شهریارگلم عاشق خامه است. هر موقع از روز هم که باشد باید خامه بخورد. امروز صبح هم که من پای کامپیوتر بودم ایشان از فرصت استفاده کرده و رفته بود سراغ خامه و سفره را هم برداشته بود و نشسته بود به خامه خوردن. من هم یک عکس ازش گرفتم. این روزها که هوا خیلی سرد شده من هم دیگه حوصله عکس گرفتن ندارم. برای همین خیلی کم پست می‌ذارم.

پسر ناز من بالاخره از پوشک گرفته شد. دو هفته هست که خیلی سرم شلوغ هست و تمام فکر و ذکرم شده اینکه شهریار جون را به دستشویی برم و خدا را هزار مرتبه شکر که بالاخره موفق شدم البته با کلی هدیه که گرفتم و در دستشویی گذاشتم و هر وقت این شازده رفت دستشویی بهش دادم. البته ایده خوبی بود و ممنونم از خواهر گلم که این را به من گفت. گر چه دیر ولی باز هم خیلی راحت شدم. البته هنوز شب‌ها پوشک می‌شه این آقای گل و امیدوارم که به زودی شب‌ها هم از پوشک گرفته شود.

پسرم خیلی دوست دارم. با اینکه خیلی شیطونی و شهرزاد جون روخیلی اذیت می‌کنی ولی باز هم شهرزاد خیلی دوستت داره و از هر فرصتی استفاده می‌کنه برای بوس کردن شما و البته با این کارش حسابی لج تو را درمی‌آره.

گل‌های زندگی من امیدوارم همیشه شاد و خندان باشید.


تاریخ : 19 بهمن 1392 - 20:08 | توسط : مهداد | بازدید : 1022 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

شهریار در روز تولد مامانش

این عکس پسرم روز تولد من هست که با کلی زحمت صورت خودم رو از کنارش حذف کردم.

به نظرم خیلی شهریار جونم خوب افتاده. آخه جدیدا آقای گل من موقع عکس گرفتن کلی ادا از خودش در می‌آره و همه عکس‌هاش بد می‌افته.


تاریخ : 04 بهمن 1392 - 03:14 | توسط : مهداد | بازدید : 1034 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

عشق من

آقا شهریار گل شروع کرد به بازی با عروسک‌ها. من هم کمی باهاش بازی کردم و بعد یک عکس خوشگل از این پسر گرفتم.

اینجا هم آقا شهریار تمام عروسک‌ها روی تخت‌اش خوابانده و خودش هم کنار آن‌ها خوابیده است.

قربون مهربونی‌هات. خیلی دوستت دارم عزیزم.


تاریخ : 17 دی 1392 - 19:14 | توسط : مهداد | بازدید : 914 | موضوع : وبلاگ | 14 نظر

مسافرت

یک مسافرت یهویی پیش اومد و ما هم رفتیم که البته این آقا شهریار توی ماشین حسابی اذیت کرد و آخه با اینکه شهریار جونم بیرون رفتن رو دوست داره ولی طولانی در ماشین بودن را دوست نداره و بر خلاف خواهرش که همیشه توی مسافرت توی ماشین خواب هست آقا شهریار بیدار هست و باید حتما بغل مامان باشه و خوب خستگی و شلوغی حسابی کلافم کردی.

عزیزم بابا مهدی برای کار انتقالی‌اش به مشهد باید می‌رفت تهران که ما هم باهاش رفتیم. خوش گذشت البته شب در راه بودیم و روز هم که رفتیم خونه دایی بابا مهدی  که خیلی خوش گذشت.

من شما رو بردم پارک نزدیک خونه دایی و ازتان عکس گرفتم. فقط همین چند تا عکس را دارم که می‌ذارم. پسر گلم امیدوارم که بابا مهدی هرچه زودتر بیاد مشهد که شما اینقدر با دلتنگی‌هایت منو ناراحت نکنی. حسابی روحیه‌ام رو از دست دادم آخه خیلی سخته که هر شب دلتنگی شما رو برای بابا ببینم و مجبور باشم آرامت کنم. هر شب خودم بعد از اینکه تو عزیز دلم می‌خوابی کلی گریه می‌کنم و حالا بعد از گذشت دو ماه خودم دارم دچار افسردگی می‌شم.

کارم شده دعا کردن که ان‌شاءالله بابایی هر چه زودتر کارش درست بشه و بیاد مشهد.

این هم سه تا عکس قشنگ از پسر گل و بازیگوشم.


تاریخ : 04 دی 1392 - 23:35 | توسط : مهداد | بازدید : 1388 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

بالاخره پازل خرسی جون را خودش درست می‌کنه

بالاخره شهریارجون یاد گرفت این پازل راخودش درست کنه، البته الان یک هفته‌ای هست ولی من فرصت نکردم عکس و مطلب بذارم. خیلی پسر باهوشی دارم آخه این پازل برای سه سال بالاست و پسر من هنوز دو سال و هشت ماهش هست. دوست دارم عزیزم.

این هم وقتی که پازل تمام شد. خدا رو هزار مرتبه شکر می‌کنم که بچه‌های به این باهوشی به من داده. خدایا شکرت. امیدورام در صحبت کردن هم پیشرفت بیشتری داشته باشد. فقط این موضوع من رو خیلی نگران کرده است. خیلی دوستت دارم عزیزم.


تاریخ : 18 آذر 1392 - 23:11 | توسط : مهداد | بازدید : 925 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر